نتایج جستجو برای عبارت :

حتی مدل اقتصادی شغلی منظورمه

اولین نماز بعد از یک هفته رو به خاطر اینکه خواب بودم و همه می دونستن نماز نخوندم رو نیم ساعت پیش خوندم تا مامان نفهمه نماز نمیخوندم 
و تمام حالات وسواسی ای که صبح برای خانم دکتره تعریف کردم رو با هم تجربه کردم :| 
وسواسی های مربوط به نماز منظورمه :/ 
میدونی من اون بُعد عوضی بودنمو دوست دارم یعنی یجورایی باهاش حال میکنم 
میگم
عوضی نه اون عوضی که تو ذهن بقیه جا افتاده این عوضی که تو ذهن منه این
آدمی که منم من تازگیا تو خودم کشفش کردم منی ک یوقتا یه کارایی میکنم که
خارج از خط قرمزامه این آدم منظورمه !
دوستش دارم :) 
ولی باید کنترلش کنم که فراتر نره عوضی تر نشه باید مواظبشم باشم !
یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و‌ میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.
اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟
داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه
این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.
قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی ا
یکی از محبوب ترین اعمالی که تو مفاتیح وارد شده مربوطه به شب اول ماه رمضانه
همون سی تا مشت آب یخ و گوارا منظورمه
یادش بخیر مجرد که بودم تنها عملی که تو کل مفاتیح بهش مقید بودم همین بود که برم تو حیاط باصفای خونه پدری و سی تا مشت آب (مشت که نه، در واقع سی تا بیل آب) بریزم  تو صورتم، همچین که ششام  حال میومد.

یادش بخیر، کجایی مجردی؟؟
امسالم  نه تنها نتونستم آب بریزم تو صورتم، بلکه دم سحر علی بیدارشد و زد به گریه، حتی سحری هم نشد کامل بخورم... فلذا ال
گاهی شبیه مستند ها خودم رو تصور میکنم. از جایی که هستم هی میرم بالاتر و بالاتر. زمین چقدر کوچیکه شبیه توپ شیطونک های رنگی و ما چقدر کوچیک تر. چقدر کوچیک بدون ریزترین تاثیری توی این دنیا. اما زندگیمون و کارامون چقدر برامون بزرگن. چقدر خودمونو جدی میگیریم. چقدر زندگیمون رو محکم میچسبیم. چقدر تنها داراییمون( زندگی منظورمه) توی این دنیا کوچیکه. 
چقد دوست داریم تنها داراییمون رو خوب و مهم نشون بدیم. همه مون همینیم همگی ...
 
پ.ن: باز عنوان برگرفته ا
*نوحه میخونه:اربعین قسمت خوبات شد و ما جا موندیم.....من: جا موندیم ، هییییییی......مامان:من: خب خود روز اربعین نبودیم کهمامان :* از لحاظ روحی و روانی مجددا به پیاده روی اربعین نیازمندم!*چطوری تا سال دیگه طاقت بیارم؟؟* چه آرامشی داشتم و چقدر فکرم بازتر بود....*گاهی که خسته میشدم یهویی نوحه پخش می شد و به خودم میومد میدیدم که مثلا 50 تا عمود دیگه رفتیم !(هندزفری منظورمه)* بابا میگه دیگه همراه تو نمیام خیلی تند راه میری*میشه روزی بیاد که برای رسیدن به حجت خ
1. دلم سیگار میخواد
چند روزه
همین طور بیخودکی
و من دارم به شدت مقاومت میکنم
2. ده روزه رنگ مو خریدم هی میخوام موهامو رنگ کنم هی میگم بزار نزدیک تر بشیم به عید؛ حالا باحالیش اینه من کلا تو عید کسی رو ندارم که قرار باشه موهامو ببینه جز همین همسرجان و پسرجان که الانم میتونم مستفیضشون کنم :دی 
البته اینم که سرم شلوغه و وقتشو ندارم بی تأثیر نیس
3. تحت تأثیر صدف بیوتی رفتم ست هایلایتر و کانتور با کانسیلر گرفتم که اصلا نمیدونم کدومشو کجا میزنند و دنبال
و اینم پست شماره 200
و من هستم همونی که بودم 
هیچ تغییری در خودم ندیدم 
حالم از خودم بهم میخوره 
ریدم تو دهن خودم
شاشیدم به افکار خودم
و هیچ تر از هیچ 
هیچی ندارم 
هیچی نیستم 
هیچ دستاوردی ندارم
هیچ چیز جالبی
هر روز  مثل همون روز تو سال قبل
خسته از پست های پارسال امسال 
خسته از اهنگ
خسته از چایی
 خسته از تصمیم های به نتیجه نرسیده 
تصمیم هایی که هنوز شروع نکردمشون وهنوز یا تو کاغذن یا تو مغزم یا اینجا یا note گوشی
و خسته از تاریخ های رندی که برایشا
واقعا توصیفی بهتر از عنوان کتاب براش نمیبینم D: 
من اولین کتابی بود که ار بوکوفسکی میخوندم و یه پرویز خاصی تو وجودش میبینم :))))) پرویز پونه اینا منظورمه
انگار تو هر جمله‌ش یه " اسیر شدیم " نهفته و این اسیر شدیمو تف میکنه تو صورتت
چند جمله از کتاب : 

بعضی  آدم‌ها همیشه می خواهند جایی بروند : 
"بریم یه فیلم ببینیم"
"بریم قایق سواری"
"بریم دختربازی"
من هم همیشه می گویم : گوربابای همه شون. بذارید من اینجا بشینم! 
***
همه ی مردم در لس آنجلس دارند همینکار ر
دسر زعفرانی از اون دسرهایی هست که هر کسی بخوره عاشقش میشه چون مزه بستنی سنتی میده ، میگید نه امتحان کنید…
دسر زعفرانیمواد لازم:
شیر: 3 لیوانشکر: 1 لیوانزعفرانآب سرد:1/2پیمانهپودر ژلاتین: 2 قاشق غذاخوریخامه: نصف بسته (خامه صبحانه منظورمه)گلابوانیل
ادامه مطلب
داشتم فکر میکردم چند سال دیگه هیچکدوم ازین آدما کنارم نیستن
دوستام منظورمه،همینجوریشم من پیام میدم هستن وگرنه کلا انگار نه انگار
یعد با خودم میگم آیا واقعا ارزش این همه ناراحتیو داره؟نه فکر نکنم.
ولی کاری که دست دل باشه رو نمیشه منطق آورد واسش.
دله دیگه،خره...نمیفهمه که :/
هی بهش میگم ولشون کن مهم نیستن،نادیده بگیر،پشیمون میشن.ولی ته دلم هنوز یه تیکه ای داره که درد میکنه.
چهار روز روی خودم تمرین میکنم،آروم میشم،یهو یکی یه چیزی میزاره،یه چیز
 
+تغییر باید چی باشم که بشه اسمش رو گذاشت تغییر ؟
+مثلا همین احساس پختگی آخرای دهه بیست زندگی که این روزا احساسش میکنم و خوندن پست های سال پیش و پیش ترش ثابت کرد یه الهام متفاوت بودم تا الهام امروز ... دغدغه ها، احساسات،درگیری های ذهنی یه روز یه چیز دیگه بوده و حالا یه چیز دیگه 
+ یه روز با ذوق از حرف زدن تک کلمه ای آنا اینجا مینوشتم اما حالا اونقدر خانم شده که میره به مهد و با افتخار از دستاوردهای جدیدش تو زندگیش تعریف میکنه :)) و من هرروز برای ب
روز خیلی خوبی بود!از لحاظ کاری منظورمه!
خیلی چیزا درباره حوزه کاریم ( ادویه جات متمرکز رو فلفل قرمز ) یاد گرفتم!
چه دنیای بزرگیه این تجارت و چه آموزگار مقتدریه!شاید تا تجربش نکنید حسم رو خوب متوجه نشید! 
بهترین معلم شما مشتریاتون هستن!اینو به عینه هرروز دارم تجربه می کنم.
خاک تجارت خوردن یعنی خرد شدن پیش مشتریات به بهای یادگیری تجربه های جدید..
تجربه هایی که شاید شما رو از تاجر تازه کار تبدیل به تاجر واقعی کنه...
شاید براتون جالب باشه ۹۹٪ کار من
وقتى اسم وبلاگ رو اینجورى انتخاب کردم دیگه از دیگران چه انتظاریه منو ببینن! من واقعیم منظورمه، نه مادر کسى یا دختر کسى ، منى که کلى احساس تلنبار شده ى تاریخ گذشته رو با خودم اینور اونور میکشم، منى که تمام تلاشمو میکنم خواسته هامو توى مشکلات همیشگى زندگى گم و گور کنم! منى که وقتى دلم میگیره به رگ زدن فکر میکنم بس که نا امیدم از بودن! منى که یه روزى عاشق شده بود ولى ...
نمیدونم انتخابم اشتباه بود یا همه ى اون تلاشهایى که واسه تایید شدن میکردم، اون
هلو !
خوبین؟
من که خوبم
.
..
:/
 خواستم بیام بگم که هیچی درست نشد ..
ولی دیگه ولش کردم..
اصن برگشتم از همه تصمیمام!
بعد اونارم نگه داشتم.. که بشینم دوباره انجامش بدم..
من ایندفه دوبرابر ازت مراقبت میکنم
نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره..
عاره دیگه..
هیس هیچی نگین فضا احساسیه..
:|
فدا سرم که بقیه چی میگن ..
 هم هرچی بخان بگن..
تو که چه کارتو بکنی چه نکنی..آخرشم دارن یه حرف،که بارت کنن!
بشینیم تا اون موقه کتابای فلسفی بخونیم..
منو اون منظورمه..
اینا شکلکای تازه ی ب
1
احساس استیصال می کنم. تامین بدیهی ترین نیازهای بشر اینجا ناممکن شده. اینترنت چندروزه قطع شده و دیروز برای پیدا کردن یه مقاله دو ساعت کل هاردم رو زیر و رو کردم به این امید که قبلن دانلودش کرده باشم. اینکه تو خبرها می بینم یه نفر گفته وصل شدن اینترنت قطعیه حالم رو بد می کنه! اصن فرض امکان قطع دائمی اش باید به عقل خطور نکنه نه اینکه یه نفر بیاد تکذیبش کنه! خاک برسرمون که مشکلمون همچنین چیزیه!
2
عصرایران رو باز می کنم. دومین خبر پربازدیدش تا ظهر امر
دوباره یه پیام دیگه...
استاد سر کلاس مجازی داره اسامی اونایی که داستاناشون تو این هفته فرستادن و قبول شده رو میفرسته....اونایی که قبول شدن بعد از شکست کرونا میتونن تو دوره های رمان شرکت کنن...که نهایت منجر میشه به چاپ اولین رمان شخصیشون...
من دارم تند تند مینویسم...و نقدامو اماده میکنم واسه داستان جدید کلاس ...آیکون ضبط صدا رو نگه میدارم و حرف میزنم...
یهو استاد میگه...داری راجع به کدوم فلاش بک حرف میزنی؟فلاش بکی نیست که...
میگم همونی که...
میگه اون فل
سلام
دوستان چند وقته سوالی ذهنم رو درگیر کرده، دوست دارم نظرتون رو بدونم، آقایون جواب بدن.
مردان با زنی که دوسش دارن ازدواج کنن خوشبخت ترن یا برعکسش، عشق یه طرفه منظورمه، من خودم نظرم اینه که مردان اگه زن شون رو دوست داشته باشن و زن دوسش نداشته باشه خوشبخت ترن تا اینکه با زنی ازدواج کنن که اون طرف عاشقه ولی مرد دوسش نداره، چون فکر میکنم مردان میگن من دوسش دارم بسه نظر طرف مهم نیست، ولی اگه زنه دوسش داشته باشه و مرد حسی نداشته باشه خیلی زنش
1
احساس استیصال می کنم. تامین بدیهی ترین نیازهای بشر اینجا ناممکن شده. اینترنت چندروزه قطع شده و دیروز برای پیدا کردن یه مقاله دو ساعت کل هاردم رو زیر و رو کردم به این امید که قبلن دانلودش کرده باشم. اینکه تو خبرها می بینم یه نفر گفته وصل شدن اینترنت قطعیه حالم رو بد می کنه! اصن فرض امکان قطع دائمی اش باید به عقل خطور نکنه نه اینکه یه نفر بیاد تکذیبش کنه! خاک برسرمون که مشکلمون همچنین چیزیه!
2
عصرایران رو باز می کنم. دومین خبر پربازدیدش تا ظهر امر
عطش نوشتن باز بیدار شده توم. نمیدونم هر چند وقت یه بار این اتفاق میفته، ولی میدونم وقتی اینجوریه جز با تایپ ده انگشتی خوب نمیشه حالم. حالا ده تا که نه بیشتر هفتا. ولی در کل ینی از نوشتن با گوشی برام راحت تره.
میدونی چند روزه دارم به چی فک میکنم؟ به اینکه من واقعن کیم و چی میخام. یکم پیشا درباره یه نویسنده ای به اسم پاتریشیا های اسمیت نوشته بودم توی کانالم. الان فک میکنم خیلی شبیهشم و نکنه منم زندگیم شبیه اون تموم شه؟ حالا شاید شما خوب و خیلی ندون
سلام خدمت همه ی دوستان
دارم قشنگ دیوونه میشم. پسر داییم رفتارهای متناقضی از خودش نشون میده، کاملا راجع بهش گیج شدم. من خواهش میکنم لطفا پسرها (نه دخترا) بیاین نظرتون رو بگید.
میخوام بدونم از زاویه دید شما آقایون پسر داییم از من واقعا خوشش اومده یا نه؟ اگه بدونم واقعا توهم زدم دیگه این همه بهش فکر نمیکنم، آخه الان اصلا تمرکز ندارم رو درسم. اول اینو بگم از دید دخترهای نسل جدید پسر تاپیه از نظر پول، ظاهر و قیافه منظورمه. 
رفتارهاش اینطوریه که تو
سلام
به نظرتون ازدواج با یک سلبریتی چه مشکلاتی میتونه به همراه داشته باشه، کسی مثل علی ضیا منظورمه، من به احتمال زیاد قرار مجری یکی از شبکه های تلویزیونی بشم، اما هنوز مرددم، چرا سلبریتی ها ازدواج نمی کنن؟، ممکنه من هم بعد از اینکه مشهور بشم قید ازدواج رو بزنم؟، و اگر پیشنهادی از سمت شون داشته باشم باید بپذیرم؟
از طرفی ازدواج با آدم های معمولی برام خسته کننده است، چیکار کنم؟، برم دنبال مجری گری یا نه؟
پیشنهاد:
چرا به خوانندگان و بازیگرا
ساعت 10:47 روز جمعه 1397/12/10
یادتونه گفتم اولین باره میخوام برم جایی شاگردی (یا هرچی اسمشو میذارید)؟
امشب بعد از کلی بحث و جدل و به دنبالش استرس سر این قضیه که برم سر کار یا نرم...بالاخره تصمیم بر این شد که برم سرکار تا اینکه تکلیف مغازه خودمون هم معلوم بشه...اگه اوضاع درست شد و تونستیم هزینه تعمیر مغازه و خرید دوباره اجناس رو جور کنیم دوباره برگردم مغازه خودمون...
به هرحال قراره فردا صبح برم اداره بهداشت برای یه سری آزمایش و اینطور چیزا برای دریافت ک
سلام
آقا من یه مشکلی دارم و اونم این هست که نمیتونم چند ثانیه بیشتر به چشمان کسی نگاه کنم. و مسئله عدم اعتماد به نفس و کم رویی و اینها نیست اصلا. انگار حس میکنم وقتی به چشمان کسی خیره میشم انگار یه اتفاقات پشت پرده ی روحی شروع میکنه به رخ دادن که سریع نگاهم رو برمیگردونم.
این مسئله در ارتباطم با آقایون اصلا به چشم نمیاد، چون مردها خیلی خیره نمیشن به همدیگه موقع حرف زدن. ولی وقتی با یه خانوم صحبت میکنم خانوم ها گویا براشون عادیه که توی کل تایم حر
غمگین انگیزترین استوری هایی که تو اینستا می بینم برا من با فاصله ی خیلی خیلی زیاد، استوری های یکی از بچه های دوره است. حالا چرا غم انگیز؟ واسه خودش که خیلی شاد و خوبه حتما ولی واسه من واقعا درامه، چون نه تنها استوری هاش بلکه تمام پست هاش هم از لحظاتیه که با دوستاشه! حتی موقع هایی که باید درس بخونه هم با دوستاشه، همیشه خدا با دوستاشه! شادترین چهره ای که میشه از یه آدم دید وقتیه که با دوستاشه و اون همیشه شاده!
دیدن استوریاش برا من مثل دیدن فیلمایی
 
با توجه به تحولات و ابتلائاتی که اطرافم و برای خودم رخ دادهمتوجه شدم که مهمترین عنصر اخلاقی برای موفقیت در زندگی در تمامی ابعاد، چیزی نیست جز:«نظم»
نظم نباشه ذهمه چیز داغون میشه، همه چیز، از جمله ایمان و عاقبت بخیری اخروی حتی....
خانه داری که اصلا بدون نظم ناممکنه :) چرا ممکنه، ولی تبدیل میشی به یه انسان که مدام در حال دویدنه و هیچوقت هم به مقصدی که می‌خواد نمی‌رسه... تازه با فرض اینکه بچه ای وجود نداشته باشه میگم ها...حتی بدون بچه هم همین قدر
سلام به همگی 
راستش من مامان و بابام میخوان برن کربلا، تا حالا مسافرت به اون صورت نرفتن، دیگه چه برسه کربلا ، حالا میخواستم کسانی که تا حالا رفتن کربلا و مخصوصا کسانی که با کسی بودن که بیمار بوده راهنماییم کنند که براشون چیکار کنم؟
چیزهای معمول منظورمه، چیزهایی مثل سیمکارت از ایران باید بخریم یا سیمکارت عراقی میخواد، از اینجا باید بخریم یا عراق،دارو رو میگن اگه از اون جا بخریم ارزون تره و چیزهایی که فکر میکنین باعث میشه سفر راحت و آرومی دا
بعد وقتی من می‌گم این دنیا دنیای جبره، می‌گن نه. 
جبر یعنی همین که می‌خوام برای چند دقیقه واقعا ناپدید بشم و نمی‌تونم. 
اصلا دلتنگی رو با چی اندازه می‌گیرن؟ واحدش چیه؟ یکای استاندارد کوفتی‌ش چیه؟
دلم این‌قدر تنگ شده که جاش توی سینه‌م خالیه. یه حفره توخالی، هیچی نیست دیگه. 
بعد خب خیلی مسخره‌ست، که هر طرف رو نگاه می‌کنم می‌بینمت با این‌که پونصد ششصد کیلومتر فاصله‌ست از اینجا تا اونجا. که مثلا یکیو تو خیابون می‌بینم که کوچکترین شباهت
می‌دونی نَسَخ بودن یعنی چی؟ یه جورایی لَه‌لَه زدن برای چیزی رو می‌گن؛ مخصوصاً برای مواد و سیگار و اینا. فکر کنم کلاً چیزایی که باعث ترشح دوپامین و این‌جور چیزا می‌شه؛ البته مطمئن نیستم. 
این دوپامین از سال 91 به این ور زندگی من رو مختل کرده؛ بودنش نه‌ها، نبودنش؛ یعنی انقدر نبود که بدنم واکنش نشون داد. بگذریم. اما خیلی هم نمی‌شه ازش گذشت. مثلاً همین دیروز فهمیدم نیکوتین هم باعث ترشح دوپامین می‌شه؛ حالا نه به اندازۀ الکل و مواد و سکس؛ شاید
بسم الله الرحمن الرحیم ./
هر جا حس میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد و دنیا برامون تنگ شده زودی به یادت میفتیم! انگار همه ی وجودمون مطمعنه ازینکه یکی همیشه هست حتی واسه لبه ی بلندترین پرتگاه های عمرمون ، که به محض لغزیدن محکم بغلمون کنه ! بدون اینکه بشکنیم و صدای خورد شدن استخونامون بپیچه تو گوشمون ! عوضش همون لحظه حس میکنیم یکی چقد داره قربون صدقه مون میره ، چقد محبت میکنه ، چقد میخواد این دلای تنگ بیچاره ی زوار در رفته ی پاره پوره ی ساییده شده رو
سلام سلام:)
خوب امروز با املاکی(برادر صاحبخونه) تماس گرفتم جویای این شدم ببینم کی خونه خالی میشه؟ گفتش سفیدکاری طبقه پایین تموم شده میخوان پارکت کنن ورنگ، ببینم خواهرم زودتر میتونه خونه رو تخلیه کنه بهتون اطلاع میدم بعدا، گفتم نه بوی رنگ ادمو اذیت میکنه عجله نکنید حداقل یه نقاش پیدا کنید فرز باشه زود کار جلو بره، که اخر هفته اینده خونه تحویل بدید، گفت امیدوارم احتمالا 15 روز طول بکشه تحویل خونه.
امروز داشتم دقت میکردم به عکسای خونه دیدم که ا
آدما می نویسن چون کسی رو که دوست دارن گوش بده، پیدا نمی‌کنن :)
دوستان سلام :)))
1) دیروز بعد 6 جلسه غیبت که بشه دو هفته رفتم باشگاه، سوای اینکه الان خورد و خاکشیرم و بدنم درد میکنه، سر تمرین نکردن، اصلا دیروز کم نیاوردم یعنی کمم میاوردم باز اونجور تمرین میکردم. بگذریم که دیروز استاد اصلا بهم نگاه نکرد و خیلی تلاش میکردم که به چشش بیام اما دیدم نه؛ نمیشه... دلخوره. آخر باشگاه رفتم پیش استاد و ضمن عرض چاپلوسی و پاچه خواری؛ عذر خواهی سنگین به عمل آورد
به مامانم یه نگاه می‌کنم.
به بابام یه نگاه می‌کنم.
با همه‌ی چیز هایی که ازشون می‌دونم سعی می‌کنم تصور کنم تو سن من چی بوده‌اند.. 
از عمه‌ام زیاد نمی‌دونم..یا خاله‌ام. اونا رو هم سعی می‌کنم تصور کنم..
بابا و مامانم واقعا تو سن من چطور بودن؟ از نظر روانی منظورمه... معتقدند من نسبت به اون زمان اون ها عاقل ترم. ولی من تجربه‌ی جنگ نداشتم،‌تجربه‌ی کندن از شهر و دیار و زندگی تو غربت رو هم نداشته‌ام.. ولی از نظر سلامت چی؟ نمی‌تونم بگم.. اونقدر درست
خلاصه بگم و برم بخوابم
یکشنبه رفتم پیش دکترم
گفتم بی خواب شدم تا 7 صبح با هیچ ترفندی خوابم نبرده و اومدم بگم از فلان دارو خوردم که خوابیدم
ترسیدم... گفتم چون شما در دسترسم نبودید با مشورت یکی از استادهام از فلان دارو خوردم ...
چیزی نگفت سر تکون داد فقط
گفتم سردردم خیلی بهتر شده ولی سرگیجه نه ، همونه
دوز داروی ضد سرگیجه رو بالا برد ، ضد افسردگی همون ،یه سرکوب کننده cns واسه سردردهام
هم همون قبلی و یه خواب آور متفاوت با اون که خودم
میخوردم اضافه کرد
آدما می نویسن چون کسی رو که دوست دارن گوش بده، پیدا نمی‌کنن :)
دوستان سلام :)))
1) دیروز بعد 6 جلسه غیبت که بشه دو هفته رفتم باشگاه، سوای اینکه الان خورد و خاکشیرم و بدنم درد میکنه، سر تمرین نکردن، اصلا دیروز کم نیاوردم یعنی کمم میاوردم باز اونجور تمرین میکردم. بگذریم که دیروز استاد اصلا بهم نگاه نکرد و خیلی تلاش میکردم که به چشش بیام اما دیدم نه؛ نمیشه... دلخوره. آخر باشگاه رفتم پیش استاد و ضمن عرض چاپلوسی و پاچه خواری؛ عذر خواهی سنگین به عمل آورد
♥️کمی هم از اتاق خواب بگم و از این موضوع مهم زیاد غافل نشیم
دوستان خوبم، خانوم های عزیز
اگه میخواهید در اتاق خوابتون بهترین لذت رو ببرید، اول باید روی نگاه و احساستونم کار کنین 
در طول روز سعی کنین بهترین نگاه رو تقدیم همسرتون داشته باشید ... نگاهی از جنس محبت وعشق منظورمه ... هم در ذهن تون باید عاشق ش باشین و هم در عمل و هم در رفتار و هم در اعمال تون
اولین نگاه برای مردی که از سرکار میاد و خسته هست خییلی مهمه
❇️ میتونین امتحان کنین وقتی نگاه مح
سلام به همگی. امروز می خواهم یه نکاتی رو بگم که شاید هر کسی بهش اشاره نکنه تو این روزها.
روزهای امروز تقریبا همه ی مردم دنیا یه جور دیگه می گذره. یه سریا از فرط فشار دیگه نمیتونن تحمل کنند و یه سریا مثل من(درونگرا ها اکثرا) نمیخوان قرنطینه هیچ وقت تموم بشه!حالا فرق درونگرا ها و برونگرا ها چیه؟(واقف باشید که درجه داره.مثلا من تقریبا درجه آخر درونگراییم)درونگرا ها با خودشون راحتن.از تنهایی انرژی میگیرن.همش در حال حرف زدن با خودشونن. یه سری ها در ح
امروز تو سنت ایمیل گوشیم چنتا ایمیل پیدا کردم که هیچ یادم نمیومد کی نوشته بودمشون. مال دو سال پیش بودن. دوتاشون یه انگلیسی خیلی خفنی بود واسه اجازه ترجمه یه مقاله. حتا یادم نمیاد اونارو چجوری نوشتم. جدن چرا؟ چجوری آدم ممکنه این چیزا یادش بره؟ من قبلنا فک میکردم یه چیزای اینجوری، خفن و خاص! از یاد آدم نمیره. ولی حالا میبینم که رفته.
جدا از اون دوتا ایمیل انگلیسیه، اون چنتا ایمیل دیگه رو نمیدونم چرا یادم رفته بود. چون اونام چیزیا مهمی بودن، برای
کمتر از پنج دقه مونده به تموم شدن آخرین روز ماه رمضون. که من واقعن بابت این اتفاق خوشالم. عذرم میخام از کسانی که بسیار علاقه مند به تذهیب نفس در این ماه و ماههای مشابه هستند. که ینی از خانواده ام. و از هزاران آدم در جهان. حتا ممکنه شما. ولی خب من نیستم دیگه اینجوری. ینی تذهیب نفس سعی میکنم داشته باشم در برنامه زندگیم ولی خیلی به روزهای خاصی در تقویم مختص نمیدونمش. احتمال میدم از نظر شما هم محترم باشه این کار. همونطور که من کارهای شما رو محترم شمرد
1. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین:من یادمه سال 93 توی بلاگفا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و اون موقع خدایِ چرت و پرررت نویسی بودم!تا الان وبلاگای زیادی داشتم و با خودم عهد بستم این اخریش باشه.
2. وبلاگ نویسی آیا چهارچوب خاصی داره؟ آیا باید به یک قواعدی پایبند بود یا خیر؟ نظرتون رو بگین:فکر نمیکنم اینطور باشه،همه چیز یه سری محدوده ها داره ولی اینطوری
سلام دکتر
من امروز ساعت 4و نیم اومدم دم در اتاق تون و شما نبودید:/
البته خب قبلش اطلاع نداده بودم که هستید یا نه و اینکه من چون از دانشگاه شهیدبهشتی اومدم، و کسی نبود چک کنه که امروز تا کی دانشگاه هستید،اومدم و دیدم نیستید و اصلا کلاس قبلی تون ساعت 3 تموم شده بود
این کاپوچینو (البته دو تا بود ولی خب چون دستم پر بود نشد جفت شون رو تو عکس بندازم!) هم آورده بودم و این عکس هم از دم دفتر شما هست:)
پ.ن1:
اصلا فکرش رو نمیکردم یه روزی بیام خونه و به مامانم بگم
یارحمان
وسط کلاس یهو بحث رفت سمت ازدواج تیچر
( همون معلم زبان منظورمه انگار به معلم زبان های آموزشگاه
نمیشه گفت معلم زبان باید گفت تیچر اینو گفت اونو گفت ، نه ؟ )
مرداد ماه عروسیش بود و 
آخرین جلسه کلاس بود
از اونجایی که یکی از بچه ها کلا یکم کنجکاو نسبت به بقیه
و البته روی این رو داره که بگه : تیچر عکس عروسی تون رو نشون میدید ؟
تیچر هم خب نشون داد
دست به دست عکس چرخید و
رسید به من یهو پرت شدم موقعه ای که خودم تو سالن آرایشگاه بودم :)
چقدر استرس
میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.
شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش امو
۱. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین.
اولین بار سال ۸۹ تو جلسه های انجمن اسلامی، با وبلاگ آشنا شدم. اولین وبلاگم رو همون سال نوشتم فکر کنم اسمش" دلنوشته های من" یا همچین چیزی بود که توش متن هایی که گه گاهی می نوشتم رو پست می کردم.
خیلی برام جالب بود، انگار دریچه ی یه دنیای جدید به روم باز شده بود. سعی می کردم بیشتر بنویسم تا دوست پیدا کنم که متاسفان
طبق مطالعات جدید دانشمندان دریافتند که خواب بعد از طلوع آفتاب تا ساعت دو ظهر باعث سلامتی انسان می شود و کسانی که ساعت یازده ظهر در خواب عمیق باشند طبق روایات و مستندات علمی تمام هورمون هایی که برای بدن لازم و مفید هست را دریافت می کنند.اشتباه نکنید اولاً که من خیلی مطالعه داشتم در این زمینه.دوماً که من از الان گفتم و ایشالا که در چند دهه بعد دانشمندان به این نکته پی خواهند برد.سوماً با من مثل فردی برخورد میشه که از سر شب تا ساعت یازده صبح خواب
سلام
در چند راهی یک تصمیم بسیار مهم گیر کردم. میشه همفکری بفرمایید با دلیل متقن؟

مقدمه:
وقتی آدم امیدی نسبت به اصلاح یه سیستمی(سیستم اداره کشور منظورمه الان) نداشته باشه سه تا راه بیشتر نداره:
1-خودشو با شرایط وفق بده!
2-بجنگه تا شرایط رو تغییر بده!
3-از سیستم نامطلوب بره به یه سیستم مطلوب تر!
1=خب گزینه اول با شرایطی که داریم به سرعت به سمتش میریم تقریبا غیر ممکنه چون با این روند تقریبا تا چند سال دیگه ترس این هست که حداقل های زندگی در حد خوراک و پ
راستش دیشب اصلا اصلا حالم خوب نبود....از نظر روحی شدیدا ضعیف شده بودم....و گریه و گریه...
مستر اچ زنگ زده بود و من گریه گریه حرف میزدم و اشکام میریخت... بعدم یهویی چون صدا قطع شد تصویر رو هم قطع کردم و مستر اچ طفلی فک کرده بود نمیخوام باهاش حرف بزنم و دیگه زنگ نزد....حالا من ناراحت!!!! من ناراحت!!!!دیگه امشب برگشتم میگم چرا دیشب زنگ نزدی نازمو بکشی؟!!! گفت: فک کردم نمیخوای باهام حرف بزنی.. چقدر گاهی بدجنس میشم باهاش آخه گناه اون چیه؟!!!!
دیشبی رفته بود دکتر
 
تمام 100 و خورده ای سانتیمتر قد رعنامو با طول مبل سه نفره ی تو حال، تنظیم کردم که چیزی از پیکرم بیرون نیفته، نه یک سانت کم نه یک سانت زیاد!. فیتِ فیت..
انگار قالبشو برای من زدن! کوسن مبل زیر سرم هست و از ارتفاع حداقل صدو ده بیست فوتی (یاد یه بنده خدایی افتادم که اختلال روانی داشت و یه متر دستش بود و زمین و زمان رو متر میکرد! این اندازه ها آخه به چه درد شما میخوره؟:)) از سطح زمین به پنجره خیره ام و در افکار خودم دارم شنای غورباقه میرم که خدایا این چه
مامان بزرگم اینروزا خونه ماست حدودا یه هفتس
وقتی بهش نگاه میکنم خیلی شبیه مامانمه و مامانمم شبیه اون
 از نظر نوع فکر کردنشون دیدشون به مذهب دیدشون به سنت ها و خیلی چیزای دیگه منظورمه
بعد به خودم نگاه میکنم، پس چرا من هیچ نقطه مشترکی با مامانم ندارم
چرا هیچ جوره نمیتونم مثه اون فکر کنم؟ جوری که اون میتونه مثه مامانش فکر کنه و زندگی کنه، چرا من نمیتونم
این وسط کی اشتباس؟
من یا اون؟
واقعا نمیدونم.
شاید هر دو اشتباهیم
شاید هیچکی اشتباه نیست.
شای
سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)
این یه هفته هر روز یه چیزایی می‌نوشتم ولی مرتب نمی‌شدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمع‌شون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعه‌ی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بی‌اهمیت میان و حذفشون می‌کنی! بازم طولانی شده ولی :))

۱) هیئت‌ها: هیئت‌هایی که این چند روز می‌رفتم یکی‌شون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حس
1-      هدفدار بودن: خانوما باید واسه خودشون هدف داشته باشند این غیر از برنامه ریزی واسه رشد همسرو بچه هاست. منظورم رشد و کمال شخصیه، شخصیه شخصی. ولی هدف باید عالی باشه، هدف عالی درون را رشد میده، نه خونه و ماشینو...
الف ) اولین فایده ی هدفدار بودن : میدونین که وظیفه ی اصلی زن انسان سازیه ، که پایه ای ترینش تربیت فرزند و بعد هم تربیت انسانها در اجتماع هست. در ضمن حضرت علی (ع) فرمودند :" فرزندتان را مطابق زمان تربیت کنید." اگه یه زن خودش راکد باشه،
اوایل آبان به کار فکر می‌کردم، مثل همیشه، مثل همین الان. به اینکه تو شهر خودمون باشم یا برم تهران، مثل همیشه، مثل همین الان. من معمولاً زیاد فکر میکنم. من دو تا روش برای فکر کردن دارم:
فکر کردن در حال راه رفتن
فکر کردن با نوشتن و خط‌خطی کردن
معمولاً به خودم میگم ببین چه راه‌هایی داری بعد یکی‌یکی بررسی‌شون کن. مثلاً برای کار میگم ببین خب چه راه‌هایی داری. میگم خب اینجا و اونجا. میگم خب اینجا چه کارهایی هست. شیپور رو باز میکنم میگم، کاشی‌کاری
اوایل آبان به کار فکر می‌کردم، مثل همیشه، مثل همین الان. به اینکه تو شهر خودمون باشم یا برم تهران، مثل همیشه، مثل همین الان. من معمولاً زیاد فکر میکنم. من دو تا روش برای فکر کردن دارم:
فکر کردن در حال راه رفتن
فکر کردن با نوشتن و خط‌خطی کردن
معمولاً به خودم میگم ببین چه راه‌هایی داری بعد یکی‌یکی بررسی‌شون کن. مثلاً برای کار میگم ببین خب چه راه‌هایی داری. میگم خب اینجا و اونجا. میگم خب اینجا چه کارهایی هست. شیپور رو باز میکنم میگم، کاشی‌کاری

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها