نتایج جستجو برای عبارت :

پووف

ناراحتم واقعا
امروز یه دندون عقل رو نتونستم بکشم که چون نیمه نهفته بود و من نیمه نهفته نمیکشیدم و گفتم بگذار امتحان کنم که نشد.
که بعد مامان دختره اومد شاکی و فلان که چرا نمیتونستی، دست زدی
خیلی مفصله و بالا و پایین و کلا کار سختی بود و میدونم اکثرا قبول نمیکنن و همه اینها ولی نمیدونم، احساس کردم هزار درجه از جسارتم کم شد امروز و ترجیح میدم که دست نزنم، به هر چیزی نمیتونم و نمیشه و یه ذره سخته و یه ذره کوفته و هر چی، دست نزنم.
ناراحتم
چقدر رشته
از بین هزاران چیز که این روز ها روی اعصابمه بدترینش مشخص نبودن تاریخ کنکوره...
پووف...
اون مسئول محترم کله گچی هم که گفته بود کنکور امسال رو برداریم و با سوابق تحصیلی بچه ها برن دانشگاه رو که ازش نگم دیگه ...
اون لحظه که خبر این رو خوندم دلم میخواست از صحنه ی روزگار محو شم . 
آخه بیشعور نفهم ،درد و بلای بچه هایی که پشت کنکور موندن تو سرت، بی مغز، هیچ می فهمی چقدر نا عادلانه ست تویی که دوسال پشت کنکور موندی تا بری رشته ی مورد علاقت یهو زرتی با عدم تعا
امروز ازاون روزای حوصله سربر بوده و مدرسه ام که خیلی وقته تموم شده و کنکورمو هم که دادم و بیکار تو 
خونه ام..همون روزی که کنکور دادم،شبش رفتم خونه خواهرم و وقتی فرداش اومدم خونه 
روزازنو و روزی ازنو...پووف..نمیدونم واقعا چه گیری افتادم و چه کنم...
دلم میخواد به یه کلاسی برم،اما به هرچیزی که علاقه دارم اون دوتا موجود عجییب و غریبب 
به علایقم،علاقه ندارند و نمیزارند که برم..تواین مدت خیلی  پیگیر اموزش برنامه نویسی بودم
اما بعداز تحقیق و مطالعه ف
این مدت نتونستم از اتفاقایی که پیش اومد بنویسم و امروز بعدازمدت ها وقت کردم که بنویسم
البته وقتم که خالی بود اما خب با مادرم به یه سری مشکلاتی برخوردم که این مدت
تکنولوژیو ترک کرده بودم..پووف..بگذریم
یکی اینکه اون روز بخاطر مشکلم تو پست و چه غمیگنم پیش مشاور خانوم جدیدی رفتم و 
باکلی صحبت تونستم اوکی بشم اما خب هرازگاهی جوم میگیره و حالم بابت حرفای نرگس بد میشه
اما خب تاحدودی با یاد حرفای خانوم جدیدی میتونم خودمو کنترل کنم...
بعدازاون مشاوره،
شب قدر پارسال روز23 من حالم خوب نبود سرما خورده بودم اما دلم بود که برم مسجد ودعای جوشن کبیر بخونم
و رفتم..اوایلش خوب بود حالم اما بعداز نیم مین بد شد و زنگ زدم برای داداش میثم و اومد دنبالم...
اونموقع هنوز قضیه اون حروزمزاده رو بهش نگفته بودم و میترسیدم که به کسی بگم..
اما گه گاهی ازش سوالایی میپرسم راجب هرچیزی...
اونشب باهم بودیم و ماشینشو تو راه اهن پارک کرد و دوتایی پیاده راه رفتیم 
و باهم راجب گناه و اینجور مسائل حرف زدیم و من بهش غیر مستقیم ی
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و سینه‌ی نرم کسی، بوی عطر ملایمش توی ریه‌هام پیچید‌ و ضربان تند قلبش که به شدت می‌کوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصه‌ی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و م
ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
- آقــ... بخدا.. من فقـــ...ط منتظر منــ... شی بودم. یعنی.. چیزی... مــی.. خواستم.. یه آقایی اینا رو داد.. گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشد.. مــنم آوردمشون.. قســـ... ــم میخورم.
یه دفعه داد زد:
- اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!
برق خشم توی اعماق چشم‌هاش موج میزد.. با دادش بند دلم  پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لب‌های لرزان آروم لب زدم:
- شــرمـنده.. آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد می‌شدم... معذرت مــی‌خوام.
-دفعه‌ی بع

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها